داستان کوتاه و زیبای گفتگوی طاووس و کلاغ سیاه
شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب میخورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
تکفارس آی آر
طاووس گفت: ازاینکه شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟.
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟
کلاغ گفت: به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود
www.takfars.ir